عارفی در معبدی در میان کوهستان زندگی میکرد.
روزی راهبی که راهش را گم کرده بود،عارف را دید و از او پرسید:((استاد راه کدام است؟))
عارف گفت:((چه کوه زیبایی!))
راهب با حیرت گفت:((من پرسیدم راه کجاست؟))
عارف با لبخند،نگاهی به کوه کرد و گفت: ((چه کوه زیبایی!))
راهب با تعجب و دلخوری گفت: ((من راجع به کوه از شما نپرسیدم،بلکه از راه پرسیدم!))
عارف با نرم لبخندی روی به راهب کرد و گفت:
((پسرم تا زمانی که نتوانی به فراسوی کوه بروی،راه را نخواهی یافت!!))